۲۰ سالگی



قرار بود به همراه مادرش به دیدن یک دوست برود.تمام مدت ذهنش درگیر دوستی بود که تا به حال ندیده بود.بلاخره رسیدن  و در کمال تعجب و ناباوری پسری چهارشانه با موهای بلند و تیشرت قرمز دید.اما مگر می شود دوست مادرش یک مرد باشد!؟با تمام بچگیش می دانست که یک جای کار می لنگد.با هم به شهربازی رفتن.و مادرش به همراه آن پسر رفتن تا وسیله ای را سوار شون .کوچک تر از ان بود ک بتواند آن وسیله را سوار شود.‌.همانجا منتظر ماند و با پاهایش به ارام به سنگ ریزه ها میزد.انتظار به پایان رسید و مادرش همراه آن پسر آمد.حس انزجاری نسبت به آن پسر پیدا کرده بودچهارشانه هایش عجیب برایش منزجر کننده بود.بعد از کمی گشت و گذار از ان پسر جدا شدند و به خانه رفتنبغضی گلویش را گرفته بود.از شدت ناراحتی نمی توانست حرفی بزند.پدرش آمدمادرش داشت از دوستی که به تازگی با او آشنا شده بود برای پدرش می گفت.و آن پدر ساده لوح چه می دانست که منظور همسرش یک مرد است نه یک زن!؟ دلش برای پدره مهربانش می سوخت.‌‌مادرش از کارهایی ک آن دوست برایش کرده می گفت و او در دل ریشخندی می زد به ساده لوحی این مادر. و ایا گربه ای محض رضا خدا موش می گیرد!!؟؟شاید قدرت درک او بیشتر از سنش بود.روز دیگر فرا رسید و همراه مادر راهی شد به یک خانه ی نفرین شدهخانه ان پسره منفور .اما اینبار تنها نبود و مردی کنارش بود.مادرش بعد از تعویض لباس رو مبله دو نفره ای در کنار پسر نشست و مشغول حرف زدن شد و ایا این تاپ مناسب همچین مکانی بود؟به که بگوید که حالش از این پسر و این خانه بهم می خورد!؟ مادر داشت کم کم هوشیاریش را از دست می داد اثر خواب بود یا .؟ پسر کم کم داشت مرزها را رد می کرد.مادر نگاهی به دختر کرد و همراه پسر وارد اتاق خواب شد‌.کاش تمام شود.همچی هر چه زودتر تمام شداز تنها بودن با ان مرد معذب بودصدای زنگ در امد .مرد در را باز کرد.پلیس ها هجوم اوردنپلیسی به سمت مرد هجوم اورد و در حالی که یقه اش را بدست گرفته بود فریاد زد:کجان؟مرد ترسیده با انگشت اشاره به در اتاق خواب اشاره کرد.در را باز کردن.دیگر طاقت نیاورد و همراه ان ها به داخل رفت و در کمال حیرت چیزی را که نباید ، دید .کاش هیچ وقت نمی دید.کاش به اینجا نمی آمد کاش مادرش با آن پسر دوست نمی شد.اگر پدرش بفهمد چه می شود؟اخ پدر مهربان و ساده لوحش

سر مادرش چه بلایی می آید؟کاش همچی یه کابوس باشد.‌.خدایا صدایم را می شنوی؟بگذار کابوس باشد من طاقت این درد را ندارم.خدایا به دادم برس.هق هقه گریه اش کل خانه را پر کرده بود.

 

در حالی که نفس نفس می زد از خواب پرید.واقعا همچی یک خواب بود؟! باورش نمی شود.و چقدر زود خدا صدایش رو شنید .چه چیزی بهتر از اینکه همه چیز خوب است و مادرش معصوم تر از اینست که یک  خانواده را از هم بپاشد.


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

benisite دانلود فایل های کمیاب بهترین راه دانلود a188uyt آشپزخونه درس بخوان سیمامایس السلام علیک یا فاطمة الزهراء سلام الله علیها بسیج کارکنان دانشگاه شریف دانلود خلاصه کتاب